روزی من و خدا در ساحل دریا قدم میزدیم !
در پشت سر ما دو جفت پا روی ماسه دیده میشد...
و من با او در افق، صحنه های مختلف زندگی ام را به نظاره نشسته بودم.
اما در لحظات سخت و طاقت فرسا متوجه شدم که تنها یک جای پا روی ماسه هاست !!؟
از خدا پرسیدم: چرا در این لحظات و در اوج نیاز، تنهایم گذاشتی؟
گفت:در این لحظات، به این دلیل تو تنها یک جای پا دیدی که من تو را بر شانه هایم حمل می کردم ...
از طرف یه دوست پروانه ای ...
(هما)
تا پرواز بعدی ...
سلام
جالب بود آقا سعید
خسته نباشی
عکسهاتم قشنگه
موفق باشی
پیش من هم بیا
ممنون
تا بعد....
میشه؟؟؟