گفتم: برو، نرفتی و باز هم در زدی
گفتم: بسه برو! گفتم: این جا سنگین و شلوغ است، جا برای تو نیست.
اما نرفتی.
بعد در را باز کردم و گفتم: نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب می دانستی که آن جا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و حرف و حرف و حرف وتنهایی و بغض و زخم و یأس و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و و غربت، در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود، سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی: این جا رازی نیست، گفتم: راز !؟
گفتی: من رازم.
و آمدی تا وسط خط کش ها و گویی توفانی غریب در گرفت، آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یأس ها و تاریکی ها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی و غربت و اندوه، مثل ذرات شن، از سطح دلم روبیده می شدند و دل خلوت و عجیب سبک.
و تو در دل هبوط کردی. گفتم چیستی؟
گفتی: راز !
(بر گرفته از کتاب روی ماه خداوند را ببوس اثر مصطفی مستور)
سلام
دوست ۱۰۴ کلمه ای کیه؟
چرا از دستم خوشحالید؟
یه دوست ازم خواهش کرد با اسم سالواتوره بنویسم منم قبول کردم.
اسم ها مهم نیستن.
در هر حال خوشحالم که ناراحت نیستین.
من اخراجی ها را دوست نداشتم نمیدونم شایدم خیلی تند نوشتم اما...میدونید حس کردم یه جور خیانته به شعور مردم.
فیلم نامه هایی از ایووجیما را ببینید میدونید یه جا مقایسه شده بودن این دو فیلم اما...
اخراجی ها: کعبه یک سنگ نشانه است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند گه یار از پیش است...
فک کنید این فیلم دو تا بازیگر داره: میرزا و مجید (مرشد و مرید)
حالا یه بار دیگه نگاش کنید.
حرفی برای زدن ندارم.شاید بعضی وقتها سکوت فقط نشانه ی احترام به یک کشف باشه.شاید هم نفهمی من.
راز.....از واژه ش خوشم نمیاد..
بگو دیگه بر نگرده...................
.
.
راستی ... من گفته بودم الان آدما مغز ندارن...یه آلت تناسلی دارن که به جای عقل ازش استفاده می کنن..بعد تو میگی ماها مغز حرف گوش کنی داریم! کاش داشتیم و حرف گوش بود.........
واقعا خون در اجزای بدنم خشکیده................
بیا....
با من بیا............................................
.....وقتی نوشتمش روش فکر کرده بودم
جبهه نگرفتم ! مفهوم حرفم و گفتم... اون قسمت کوچیکی که گفتی این روزا بزرگ ترین جایگاه رو داره!
یه جورایی هم خواستم تنفرم رو اعلام کنم.... به هر حال تو هم نظری داری ........
سلام
درگیر امتحانهام وقت نکردم دوباره ببینم...
راستی الان یهو یادم افتاد منظورتون از دوست ۱۰۴ کلمه ای چیه....هه مرسی الان بهش سلامتون رو رسوندم...
برام دعا کنید...
در مورد کامنت تینی..خوب در مورد ذهن حرف گوش کن حق رو به شما میدم اما در مورد مغز انسان امروزی متاسفانه حق با تینیه
ببخشید من دوباره اومدم....
راستش شاید این طوری هم نباشه اما وقتی یه ادم در مورد یه چیزی اینقدر فکر میکنه که تمام ذهنشو اشغال میکنه کم کم تمام زندگیش تبدیل به یه چیز میشه.حالا در مورد همه چیز اینطوریه چه در مورد چیزهای خوب چه در مورد چیزهای بد
درسته... ولی یه مشکل کوچیک هست:
همیشه بهترین راه رو برای رفتن می شناسیم
اما همیشه همون راهیو می ریم که بهش عادت کردیم!
عادت؟
من از کلمه عادت متنفرم میدونی عادت برای ادمای ترسوه که جرات ندارن چیزیو تغییر بدن و میترسن دنیا زیرورو بشه اما در تا انسان نخواد از حصار عادت بپره چیزی عوض نمیشه و مساله اینجاست که کسی نمیخواد.در مورد ارمان....خب میدونی من اینو با اصطلاح درونی شدن به کار میبرم...خب اگه قبلا من رو یادتون باشه میدونید که حتی نمیدونستم از دنیا چی میخوام اما این روزها شاید به خاطر اینکه زیادی به خدای بالا سرم اعتقاد پیدا کردم میدونم که به خاطر اونم که شده باید زندگی کنم....زندگی یعنی زندگی
ذهن روشنت گاهی خیلی خوشبین میشه...... مثل ذهن من که گاهی از تاریکی به سمت سیاهی میره...کم کم داره سیاه میشه.. نگو برچسبه ! نیست... واقعییته!
تو که این همه به شمع کوچیکت اطمینان داری نورش رو به منم نشون بده که الان تاریک تاریکم......
راستی در مورد عادت....
منو نارنج امسال جایی بودیم و درس خوندیم که کلمه ش هم از فحش بدتر بوده چه برسه به خودش....... عادت واسمون معنی نداره...
هی داشتم یکی از کتابهای مصطفی مستورو برای چندمین بار می خوندم یادم افتاد این پستتون رو....میدونید به نظر من اون انگار داره با من حرف میزنه انگار منم که دارم حرف میزنم انگار ما یه ادم دو تایی هستیم
نوری ازت ندیدم... انگار تو سیاهی ناپدید شدی..!
.
.
+ پس اگه برای یاد گرفتن فروتنی لازمه.. فروتن باش تا یاد بگیری ازش و شبیهش بنویسی... نه عین متن و بیاری...
.
فعلا
....ok
........اگه فکر میکنی من کلاس می ذارم... باشه تو نذار
بهت گفتم با من بیا ولی نیومدی...
میخواستم تاریکی و نشونت بدم...
ولی تو حتی یه ذره از روشنایی خودتو هم نشون ندادی..
بی خیال رفیق
تو از روشنی بگو... من از تاریکی
چشماتو باز کن بشر!
پس تو این دو سال تو این وبلاگ چی کار دارم می کنم!؟
مگه می شه تو تاریکی پرواز کرد؟!
آره میشه پرواز کرد! خیلی چیزا تو تاریکی معلوم میشه که تو روشنی نمیشه...
تفکر جالبی داری
خیلی برام زیبا بود
و کبوترها را اااه کبوترها را. . . . . . .