...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

راز

گفتم: برو، نرفتی و باز هم در زدی

گفتم: بسه برو! گفتم: این جا سنگین و شلوغ است، جا برای تو نیست.

اما نرفتی.

بعد در را باز کردم و گفتم: نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب می دانستی که آن جا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و حرف و حرف و حرف وتنهایی و بغض و زخم و یأس و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و و غربت، در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود، سیاه و شلوغ و سنگین بود.

گفتی: این جا رازی نیست، گفتم: راز

گفتی: من رازم.

و آمدی تا وسط خط کش ها و گویی توفانی غریب در گرفت، آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یأس ها و تاریکی ها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی و غربت و اندوه، مثل ذرات شن، از سطح دلم روبیده می شدند و دل خلوت و عجیب سبک.

و تو در دل هبوط کردی. گفتم چیستی؟

گفتی: راز !

(بر گرفته از کتاب روی ماه خداوند را ببوس اثر مصطفی مستور)