دختر:
خواهر کوچیکه 6 سالشه! روز مادر که می بینه چیزی برای هدیه دادن نداره، نمی تونه بی خیال بشینه. یکی از جورابای مامانشو از تو کشو در میاره، کادو می کنه می ده بهش!
مادر:
کودکی در آتش جان سالم به در برد...
مادری بر اثر سوختگی جان سپرد!
همسر:حاج آقا به حاج خانم می گه: بی پدرا...! فهمیدن خانم خارجیه زن واقعیم نیست؛ گفتن تو این یکی جشن باید حتماً با خانم خودم برم، تاکید هم کردن که بی حجاب باشه! وگرنه سر و کار جفتمون با ساواکه.
حاج خانم می گه: من نمی تونم بی حجاب بیام.
حاج آقا می گه: این جا دیگه بحث خطر جانی مطرحه؛ طبق قائده ی لاحرج، مشکل شرعی هم نداره. چاره ای نیست! حاضر شید بریم.
حاج خانم می گه: حالا که راهی نمونده، باشه! فقط اجازه بدید من حاضر شم. وضو می گیره می ره تو اتاق...
یه کم طول می کشه؛
حاج آقا یکیو می فرسته ببینه خانم چی کار می کنه،
یارو بر می گرده می گه: حاج آقا! خانم رو سجاده اش مرده...!
updated: http://neverend.blogfa.com
وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.
سلام آقا سعید . بابا چرا آپ نمی کنی ؟!
وبلاگ جالبی داری. موفق باشی .
اگه یه سری هم به من بزنی خوشحال می شم .