شادی هایم را با چه چیز تو قسمت کنم؟
با تابلویی چوبی که نشان از بی نشانی توست؟
یا با سنگی که نماد مردگان است؟
دوست هم سن من!
چگونه می بینی خفتگان در حال خور خور و مردگان متحرک و پر سر و صدای اطرافت را و این طور سکوت کرده ای؟
می بینی! بهایی را که برای بیداریت پرداختی، به بهانه ای به بازی گرفته اند؟
می بینی! بی خبران را که چه طور با آب و تاب، خبرگزاری راه انداخته اند؟ «یک نفر اعدام شد! یک نفر زندانی است! دختری از فشار حجاب در عذاب است! توطئه ی جدید قدرت طلبان در دانشگاه امیر کبیر! آزادی! برابری! شرافت انسانی!!!...»
راستی کدام شرافت؟ کدام توطئه؟ کدام توهم؟ اسم زندان تنگ هوس را، آزادی گذاشتن تا کی؟
می بینی؟
دوست زنده ی هم سن من!
راستی تبسم زیبا تر است یا قطره ی اشکی بر گوشه ی چشمی روشن؟ یا شاید هر دو را باهم در یک چهره دیدن و سکوت...
شادی هایم را با چه چیز تو قسمت کنم؟
مگر من و تو چه فرقی با هم داریم؟
منم هم سن تو ام! شاید ۲۰ سال کوچک تر، و شاید هزار سال...
چه فرقی می کند؟ من هم بدنی دارم مثل تو، شاید با کمی گوشت و استخوان بیشتر...
من هم دلی دارم مثل تو، فقط با کمی گرد و خاک بیشتر...
من هم مادری دارم!
راستی! دوست جوان من! چشم کدام مادر چشم انتظار را به در خشکاندی بی وفا؟!...
راستش را بگو؟ شب ها گوشه ی کدام چادر خاکی، نوازشگر بی نشانی ات است؟
می بینی؟
سلام
دوست بی نشان تو ،سالهاست که نشانه ی بودن را داردو من و تو بی نشانیم!نه او
او بهترین نشان را گذاشت برای ما. تا بفهمیم در مقابل او هیچ چیز نداریم و فریاد ما در مقابل فریاد او هیچ صدای ندارد.
من هم با تو همدردم .می دانی چرا اینقدر گیج و منگ و مات زده به این همه بزرگی نگاه می کنیم؟ چون خیلی کوچکیم و در مقابل این همه احساس آنان فقیرترین انسانها هستیم.
سلام سعید. تو آخرش شهید میشی ها! این حرفا را واسه کی می زنی؟ تو این انبوه رسانه و سر و صدا فکر می کنی حرفات به کجا می رسه و کی اهمیت می ده؟ چرا به جای این مطالب لوس یه مصاحبه از من نمی زنی تا هم آمار وبلاگت بالا بره و هم ملت حال کنند. باور کن اینو برای خودت می گم. خوشحالم که ماشین پاس شدی.