...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

یک داستان واقعی!

 

یادم نیست دقیقاً کی بود... شاید یه هفته پیش؟ شایدم بیشتر...

درست همون موقع که فک می کردم همه چی تحت کنترلمه!

بلند شدم و با جدیت و اقتدار گفتم: چی داری می گی؟ بی خیال شو دیگه! بسه...

زیر چشمی یه نگاه بهم انداخت و دوباره شروع کرد: من خودم این فرشا رو پهن کردم، با دستای خودم این سنجاقا رو زدم، من... خودم... ؛ من که نمی تونم برم بیرون، هر کی می تونه بره...

بلند بلند داد می زد و گریه می کرد. صدای شیون دختر و پسر که هر لحظه بلند تر می شد منو بیشتر آزار می داد. نمی تونستم ساکت بمونم... دوباره گفتم: بی خیال! چی داری می گی؟ سنجاق و فرش و پارچه و داربست هم گریه داره؟ چتون شده شما؟ ساعت ۱۲ شبه! مگه نمی خواید برید خوابگاه؟ مگه...

یه دفعه دیدم یکی کنارم صدام می زنه. نگاش کردم، گفت: سعید! فقط ساکت شو! هیچی نگو!

بیشتر شبیه تهدید بود. رییس! اومد جلو برای این که ساکتم کنه گفت: بابا بچه ها دارن عقده هاشونو خالی می کنن!

گفتم اگه این جوریه باشه... تمام توانمو جمع کردم تا بتونم ساکت بمونم. هنوز صداش میومد: خداحافظ خیمه! خداحافظ بیت الزهرا!

با خودم گفتم حالا خوبه یه شب دیگه هم مراسم داریم! فردا شب دیگه می خوان چی کار کنن؟!

هنوز هم که یادم می افته که چه طور دل تنگی ها و گریه های شیرین بچه ها برای امام زمان(عج) تبدیل شد یه ضجه هاشون برای فرش و سنجاق و پارچه و داربست، آتیش می گیرم.

بگذریم از این که فردا شبش که واقعاً شب آخر بود و داشتیم همه چیو جمع می کردیم! همون آقا و همون بچه ها این قدر خندیدن و مسخره بازی در آووردن که من خجالت کشیدم بیشتر بمونم.

خاک پای این بچه ها، سایه و ریمل و توتیای منه؛ چه خانم چه آقا، همشونو به خاطر امام حسین(ع) رو سرم می ذارم و حلوا حلوا می کنم. ولی بعضی جاها نمی تونم ساکت بمونم و انتقاد نکنم. اونم چه انتقادهایی! چی کار کنم دست خودم نیست! ظرفیتم کمه...

آفت بچه مذهبی ها همین دل بستگی های بی جاشونه. به ظاهر. به چوب و سنگ و پارچه و ضریح و من! دیدید بعضیا به ضریح دخیل می بندن؟ چه رسم ظاهر بینانه ای!

از یه ماه پیش داشتم خودمو برای اردوی جنوب آماده می کردم، بعد از این قضیه فهمیدم که هم اتاقی عزیزم، که مسئول اسم نویسی بود، اسم منو از جمع همیشگیمون حذف کردن! یعنی خداحافظ رفیق! اردو هم بی اردو.

نگاه های سرد و فقیه اندر سفیه بعضی دوستان هم دلایل اثبات فرضیه ی منو تکمیل کرد.
این که «دل های مردم گریزان است٬ به کسی روی آورند که خوش رویی کند»

چه جمله ی آشنایی! فک کنم قبل از من، امام علی(ع) هم به این قضیه رسیده بود!

خلاصه این که تنهایی بد دردیه! مخصوصاً اگه احساس بی مصرف بودن هم بهش اضافه بشه...

البته الآن دیگه فک کنم اوضاع بهتر شده؛ ولی یه چیزی هنوز اذیتم می کنه!...

 ...

نظرات 7 + ارسال نظر
امید یکشنبه 19 اسفند 1386 ساعت 03:45 ب.ظ http://www.dar-hararate-yek-sib.blogfa.com

سلام دوست عزیز خوشحال شدیم که به وبمون سر زدین به امید دیدار پیام های زیبای شما

زهره دوشنبه 20 اسفند 1386 ساعت 07:08 ق.ظ http://www.payameashoora.blogfa.com/

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن .

مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید .

سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن .

رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نداد .

کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت :خدایا بگذار ببینمت .

ستاره ای درخشید اما کودک توجه نکرد .

کودک فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان بده .

وطفلی متولد شد اما کودک نفهمید .

کودک با نا امیدی گریست .

خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی .

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد .

ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت.

رضا (وقایع اتفاقیه) یکشنبه 25 فروردین 1387 ساعت 02:15 ب.ظ http://happenstance.blogsky.com

سلام آقا سعید. تو اولین کسی بودی که بلافاصله پس از ایجاد وبلاگم برام نظر گذاشتی. بی انتها اسم خیلی قشنگیه که روی وبلاگت گذاشتی. منم وبلاگ تورو بعنوان اولین وبلاگ تو پیوندهام اضافه می کنم. موفق باشی. رضا

محید سه‌شنبه 27 فروردین 1387 ساعت 10:17 ق.ظ http://del-morde.blogsky.com

سعید دوشنبه 2 اردیبهشت 1387 ساعت 10:55 ق.ظ http://www.persianmoney.blogfa.com

خیلی سخته تنها موندن توی یه گروه .
خیلی سخته احساس کنی که بیشتر از بقیه می فهمی .
سعید عزیزم شایدم بهتره یاد بگیری انتقاداتت رو جور دیگری با دوستات در میون بذاری .

حسین یکشنبه 29 اردیبهشت 1387 ساعت 04:28 ب.ظ

خوبه که فکر می کنی به دور وبرت و خودت.او نم فک کردن به این خوبی اما گاهی خیلی مطمئن نباش به نتیجه گیری هات.البته این جمله اخریم کلی بود و این "یک داستان واقعی" رو شامل نمیشد.

وحید دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام سعید
باهات موافقم تا یه مرزی.
البته سجاد یک بار گفت: از آدمایی که برای دوست داشتن دنبال دلیل میگردند خوشم نمی آید. نه اینکه ربط داشته باشد یادی از سجاده کردم. همین میخواستم بگم که بذار به حساب اون داستان موسی و شبان. منم همین کار را کردم دیگه راحت ترم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد