...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

عظمت زنانه یعنی این!

 

maadar

دختر:
خواهر کوچیکه 6 سالشه! روز مادر که می بینه چیزی برای هدیه دادن نداره، نمی تونه بی خیال بشینه. یکی از جورابای مامانشو از تو کشو در میاره، کادو می کنه می ده بهش!


مادر:

کودکی در آتش جان سالم به در برد...

مادری بر اثر سوختگی جان سپرد!


همسر:حاج آقا به حاج خانم می گه: بی پدرا...! فهمیدن خانم خارجیه زن واقعیم نیست؛ گفتن تو این یکی جشن باید حتماً با خانم خودم برم، تاکید هم کردن که بی حجاب باشه! وگرنه سر و کار جفتمون با ساواکه.
حاج خانم می گه: من نمی تونم بی حجاب بیام.
حاج آقا می گه: این جا دیگه بحث خطر جانی مطرحه؛ طبق قائده ی لاحرج، مشکل شرعی هم نداره. چاره ای نیست! حاضر شید بریم.
حاج خانم می گه: حالا که راهی نمونده، باشه! فقط اجازه بدید من حاضر شم. وضو می گیره می ره تو اتاق...
یه کم طول می کشه؛
حاج آقا یکیو می فرسته ببینه خانم چی کار می کنه،
یارو بر می گرده می گه: حاج آقا! خانم رو سجاده اش مرده...!




پ.ن1: مخلوطی از شور و عاطفه ی زنانه همراه با متانت شخصیت و استواری روح.
پ.ن2: اگر زن با این خصوصیات در عالم وجود نبود، انسانیت معنا پیدا نمی کرد. (مقام معظم رهبری84/3/25)

updated: http://neverend.blogfa.com

New Old Weblog!

سلام

یه وبلاگ خاک خورده ی قدیمی که دوباره احیا شد:

خاطرات بی انتها

یک داستان واقعی!

 

یادم نیست دقیقاً کی بود... شاید یه هفته پیش؟ شایدم بیشتر...

درست همون موقع که فک می کردم همه چی تحت کنترلمه!

بلند شدم و با جدیت و اقتدار گفتم: چی داری می گی؟ بی خیال شو دیگه! بسه...

زیر چشمی یه نگاه بهم انداخت و دوباره شروع کرد: من خودم این فرشا رو پهن کردم، با دستای خودم این سنجاقا رو زدم، من... خودم... ؛ من که نمی تونم برم بیرون، هر کی می تونه بره...

بلند بلند داد می زد و گریه می کرد. صدای شیون دختر و پسر که هر لحظه بلند تر می شد منو بیشتر آزار می داد. نمی تونستم ساکت بمونم... دوباره گفتم: بی خیال! چی داری می گی؟ سنجاق و فرش و پارچه و داربست هم گریه داره؟ چتون شده شما؟ ساعت ۱۲ شبه! مگه نمی خواید برید خوابگاه؟ مگه...

یه دفعه دیدم یکی کنارم صدام می زنه. نگاش کردم، گفت: سعید! فقط ساکت شو! هیچی نگو!

بیشتر شبیه تهدید بود. رییس! اومد جلو برای این که ساکتم کنه گفت: بابا بچه ها دارن عقده هاشونو خالی می کنن!

گفتم اگه این جوریه باشه... تمام توانمو جمع کردم تا بتونم ساکت بمونم. هنوز صداش میومد: خداحافظ خیمه! خداحافظ بیت الزهرا!

با خودم گفتم حالا خوبه یه شب دیگه هم مراسم داریم! فردا شب دیگه می خوان چی کار کنن؟!

هنوز هم که یادم می افته که چه طور دل تنگی ها و گریه های شیرین بچه ها برای امام زمان(عج) تبدیل شد یه ضجه هاشون برای فرش و سنجاق و پارچه و داربست، آتیش می گیرم.

بگذریم از این که فردا شبش که واقعاً شب آخر بود و داشتیم همه چیو جمع می کردیم! همون آقا و همون بچه ها این قدر خندیدن و مسخره بازی در آووردن که من خجالت کشیدم بیشتر بمونم.

خاک پای این بچه ها، سایه و ریمل و توتیای منه؛ چه خانم چه آقا، همشونو به خاطر امام حسین(ع) رو سرم می ذارم و حلوا حلوا می کنم. ولی بعضی جاها نمی تونم ساکت بمونم و انتقاد نکنم. اونم چه انتقادهایی! چی کار کنم دست خودم نیست! ظرفیتم کمه...

آفت بچه مذهبی ها همین دل بستگی های بی جاشونه. به ظاهر. به چوب و سنگ و پارچه و ضریح و من! دیدید بعضیا به ضریح دخیل می بندن؟ چه رسم ظاهر بینانه ای!

از یه ماه پیش داشتم خودمو برای اردوی جنوب آماده می کردم، بعد از این قضیه فهمیدم که هم اتاقی عزیزم، که مسئول اسم نویسی بود، اسم منو از جمع همیشگیمون حذف کردن! یعنی خداحافظ رفیق! اردو هم بی اردو.

نگاه های سرد و فقیه اندر سفیه بعضی دوستان هم دلایل اثبات فرضیه ی منو تکمیل کرد.
این که «دل های مردم گریزان است٬ به کسی روی آورند که خوش رویی کند»

چه جمله ی آشنایی! فک کنم قبل از من، امام علی(ع) هم به این قضیه رسیده بود!

خلاصه این که تنهایی بد دردیه! مخصوصاً اگه احساس بی مصرف بودن هم بهش اضافه بشه...

البته الآن دیگه فک کنم اوضاع بهتر شده؛ ولی یه چیزی هنوز اذیتم می کنه!...

 ...

ماهی گیر

 

Fisherman

مرد ماهی گیر قایق فرسوده اش را داخل آب انداخت

و با تور بزرگی که به زحمت بر دوشش می کشید وارد آن شد؛

پاروهایش را برداشت و آرام آرام بر روی آب به راه افتاد...

چشم چپش نمی دید! خانواده اش فقیرترین خانواده ی شهر بودند.

از وقتی که جدّ بزرگ خانواده، از راه ماهی گیری، ثروتمندترین مرد شهر شده بود

فرزندانش نسل اندر نسل،این پیشه را ادامه داده بودند؛

۱۰ سال بود که هر روز قبل از طلوع آفتاب به دریا می رفت و نزدیک غروب با دست خالی یا با چند ماهی کوچک به خانه بر می گشت؛

مرد ماهی گیر مُرد!

و پسربچه ای که هر روز از بالای صخره ای بلند او را نگاه می کرد حالا بزرگ شده است و برای دوستانش تعریف می کند که چگونه، مردی ابله را می دید که هر روز موازی ساحل پارو می زد!

--------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

چند وقتی است که پایانه های فرسوده ی شعور
مانند قایق فرسوده ی ماهی گیر، پر رفت و آمدند؛
و حرکت عرضی اکثریت، حرکت طولی اقلیت را مسخره می کند...