سلام
از بچگی دو تا بودم!
یکی خودم بودم و قایم شده بودم و اون یکی بیرون بود و همه می دیدنش و بهش می گفتن "سعید" !
اونی که قایم شده بود همیشه مواظب اونی بود که اون بیرونه...
اونی که بیرون بود، می دید و می شنید و این یکی تحلیل می کرد...
ولی اون بیرونیه به این یکی اجازه ی حرف زدن نمی داد و فقط خودش حرف می زد....
من از این مسئله خیلی ناراحت بودم... تا این که تصمیم گرفتم این دو تا رو یکی کنم...
و موفق شدم.
اولش خوب بود: "سعید چقد خوب شده..." فک می کردم خودم شدم...
ولی تازه فهمیدم که چقد تنها شدم...! که تنها همدم واقعیمو از دست دادم...! با دستای خودم...!
تازه فهمیدم اونی که اون بیرون بود چند تا دوست داشت...! که حالا من یه جور دیگه می بینمشون...! تازه فهمیدم چقد تنهایی خوبه!!!
پس بر نمی گردم...
خدا بیامرز سهراب می گفت:
هم چنان خواهم راند... هم چنان خواهم خواند... دور خواهم شد از این خاک غریب...
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق... پهلوانان را بیدار کند...
نه به آبی ها دل خواهم بست... نه به دریا... پریانی که سر از آب به در می آرند... و در آن تابش تنهایی ماهی گیران... می فشانند فسون از سر گیسوهاشان...
پشت دریا شهریست، که درآن، پنجره ها، رو به تجلی باز است...
بام ها... جای کبوتر هاییست، که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر... شاخه ی معرفتیست...
قایق از تور تهی... و دل از آرزوی مروارید...
هم چنان خواهم راند... هم چنان خواهم راند...
تا پرواز بعدی...
می دونی سعید:احساس می کنم تو به بیرون پرتاب شدی.
اون باهاته .همیشه.هنوز هم می تونی روزای تنهاییتو باهاش شریک شی.فقط براش شرط بذار.چرا عادت کردن جزئی از ضعفای آدمه؟فقط شکل رابطه عوض شده+اینکه تو حالا با همه ی وجودت فریاد شدی.شجاع بودن همیشه با ترس همراهه.بترس ولی اگه پاهات می لرزه محکم بکوبونشون به زمین.
آره پرت شدم ولی به طرف آتیش...!
حالا دارم دست و پا می زنم تا آتیش گلستان شه!
چه خوبه آدم همه چیز شو ترک کنه تا همه چیز و به دست بیاره. هیچ چیزی توی اینا دنیا نمی تونه یه آدم زنده رو سیر کنه . فقط خداس که می تونه با اون دنیاش...
تو اون دنیا هم سیر نمی شی!
آدم ظرفیتش بی نهایته... تازه اون دنیا شروع می کنه به پیشرفت...
یه پیشرفت دایمی و پایان ناپذیر...
آدم که سیری نداره!
آره واقعا!
اون دنیا هم سیر نمی شم. اما به احساس رضایت که می شه رسید. اما این جا نه. کاش واسه مردن یه دکمه بود. هر وقت دلت می خواست فشارش می دادی و عزرائیل عزیز و می دیدی. می دونی... حالم خیلی بده. انگار هیچ کس نیست. هیچ کس با من نیست. من برای همه موندم و هیچ کس برای من نمونده. تو حالت خوبه؟
خوشحالم که تونستی موفق شی!
دعا کن منم بتونم
بهت حق میدم بنویسی!
چون داری عقده های این همه سال سکوت اون درونی رو بیرون میریزی
سکوت این همه سال خیلی سخت بود نه؟
در مقابل این همه آدم که با چیزای پوچی که دارن فکر میکنن خوشبختن!
تو هم باید مثل اونا می بودی...وگرنه...
خوشحالم که یکی مثل خودمو پیدا کردم!
حرفات حرفای دل منم بود!
ولی من هنوز موفق نشدم!
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود...
عالیه...
خوش به حالت که تنهایی برات لذت بخش...من هنوز بهش عادت نکردم...:(
تنهایی، همچینم لذت بخش نیست...
هر کسی برای یه هدفی اومده تو این دنیا...
شاید هدف شما با تنهایی سازگار نباشه
شایدم باشه!
هیچ آینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد...
ببخشید چند وقته نیومدم....چه بهانه ای بیارم که بد نباشه؟! صادقانه بگم اصلا حالم خوب نبود به خیلی ها سر نزدم....
همه تون بیاین پیش من.همینجا.مدتها گذشته.از چند ساعت قبل مدتها گذشته.اینجا نمی دونی از چی باید حرف بزنی نه سهراب خدابامرز! وجود داره نه از این حرفای قشنگ.چند ساعتیه عزرائیل اومده سراغم و منو آورده اینجا.به همه خبر بده که بیان...