...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

...بی انتها...

آرمان گرایی!... افرادی که مرض قلبی دارند بخوانند!

دنیا !

 

وقتی از این دنیا و آدمای توش دلم گرفت...

از گوشه ی اتاقم پرواز کردم تو دنیای علی(ع)...

تو یه توده ی مه از دریچه ی چشمای قشنگش نگاه کردم به پشت سرم، به آدمای دنیا :

نجات یافته ای مجروح، یا مجروحی پاره پاره تن،

دسته ای سر از تن جدا، و دسته ای دیگر در خون خود تپیده،

گروهی انگشت به دندان، و جمعی از حسرت و اندوه، دست بر دست می مالند.

برخی سر بر روی دست نهاده به فکر فرو رفته اند، عده ای بر اشتباهات گذشته افسوس می خورند و خویشتن را محکوم می کنند،

و عده ای دیگر از عزم و تصمیم ها دست برداشته اند، چرا؟ که راه فرار و هر نوع حیله گری بسته شده و دنیا آنها را غافلگیر کرده است، و کار از کار گذشته و عمر گرانبها هدر رفته است و « وقت نجات نیست »

هیهات... هیهات... آنچه از دست رفت، گذشت، و آنچه سپری شد، رفت و جهان چنان که می خواست به پایان رسید ! 

خدایا ... نه آسمان بر آنها گریست و نه زمین، و هرگز دیگر به آنها مهلتی داده نشد...

 

ناز برای فردا !

آهای...

تو که منتظر فردا وایستادی ... !

اگه دیدیش! از طرف من بهش بگو ...

من منتظرش نیستم ...!

اون باید منتظر من باشه ...! 

 

 خودم می دونم که آسمون بدون پرنده هم  آبیه ...! ولی من پرنده نیستم که آسمون بخوام ...! من پروانه ام ... یه شمع برام کافیه ! یه شعله کوچیک واسه سوختن ...

پس به آسمونم بگو ...

من نازشو نمی کشم ...!

اون باید نازمنو بکشه ...! 

اگه خدا رو دیدی ...

...

بیا ...

تا پرواز بعدی ...

نگاه ... جای پای خدا ...

 

روزی من و خدا در ساحل دریا قدم میزدیم !

در پشت سر ما دو جفت پا روی ماسه دیده میشد...

 و من با او در افق، صحنه های مختلف زندگی ام را به نظاره نشسته بودم.

اما در لحظات سخت و طاقت فرسا متوجه شدم که تنها یک جای پا روی ماسه هاست !!؟

از خدا پرسیدم: چرا در این لحظات و در اوج نیاز، تنهایم گذاشتی؟

 گفت:در این لحظات، به این دلیل تو تنها یک جای پا دیدی که من تو را بر شانه هایم حمل می کردم ...

از طرف یه دوست پروانه ای ...

(هما)                

   

تا پرواز بعدی ...

   

         

 

حال! ... هدیه! ... برنامه؟



شنیدم دختری با لحنی متقاعد کننده به دختر دیگری می گفت: من زندگی خودم را این طور برنامه ریزی کرده ام ... !

آیا این دختر روی رخدادهایی هم حساب کرده که درست در زمانی رخ می دهند که منتظرشان نیستیم ؟

آیا فکر نمی کند که شاید خداوند، برنامه ای متفاوت و بسیار جالب تر داشته باشد ؟

آیا این فرضیه را هم جدی می گیرد که دخالت اشخاص دیگر در برنا مه های خداوند، مداخله در ایده ها و طرح های برتر است ؟

...

ما برای زیستن، افسانه ای شخصی داریم
اما این افسانه، اینجا و اکنون خودش را آشکار می کند نه در نقشه هایی که برای آینده می کشیم ...  (پائولو کوئلیو)


                                


ولی ...


چیز هایی در زندگی هست که برچسبی روی خود دارد با این مضمون:

تو قدر مرا نخواهی دانست، مگر اینکه مرا از دست بدهی و دوباره به دست بیاوری.
کوشش برای کوتاه کردن راه فایده ای ندارد ...


اما ...


اگر امروز، اولین روز زندگیتان بود بعد از این، چه کار می کردید ؟
وقتی که هیجان کودکانه و خردمندی حاصل از تجربه هامان را با هم بیامیزیم ...


تا پرواز بعدی ...