دو ساله که کاشتمش ولی هنوز قد نکشیده. دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد.
نهال زیتونمو می گم... تا اینکه دو روز پیش...
دو روز پیش تو خاک کنارش برکت گذاشتیم!
خیلیا اومده بودن ببینن... دو روز پیش!
دو شبانه روزه که نهال زیتون من سرش شلوغ شده! یه کم هم قد کشیده. البته کسی به نهال من توجه نمی کنه، خودمم دیگه زیاد متوجه حضورش نیستم. فکر و ذکرمون شده خاک کنارش. خاک کنار دانشکده ی فنی.
از دو روز پیش... از دو روز پیش رنگش عوض شده! سفید شده! سفیدِ سفید...
باور کنید راست می گم. زندگی دو روزه. همه می گن! یعنی این دو روز که گذشت می میری.
ولی اگه فک کردین همه چی با مرگ من تموم می شه خیلی اشتباه کردید! منو میگما نه خودمو!!! من خودتون.
دو روز پیش که زمین کنار دانشکده ی فنی رو کندن به تنها چیزی که فکر نمی کردم نوشتن بود.
ولی حالا فر ق می کنه. باید بنویسم... اینم امروز یکی تو تلویزیون گفت... گفت به خدا قسم باید جواب بدی اگه ساکت بمونی.
باید بنویسم... ولی نه آروم و با لبخند. باید بنویسیم! با داد و بیداد...
یه پرواز تند مخالف جهت طوفان. مثل همون عقابی که همیشه می گم. نشنیدید؟
گوش کنید...
در حالی که خود را گم کرده و نمی جوید.
در حالی که در این دنیا به آن نخواهد رسید...
در حالی که کمی آن طرف تر، در باز است!!! فقط کمی آن طرف تر... کمی آن طرف تر ...
گفتم: برو، نرفتی و باز هم در زدی
گفتم: بسه برو! گفتم: این جا سنگین و شلوغ است، جا برای تو نیست.
اما نرفتی.
بعد در را باز کردم و گفتم: نگاه کن چقدر شلوغ است! و تو خوب می دانستی که آن جا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و حرف و حرف و حرف وتنهایی و بغض و زخم و یأس و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و و غربت، در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود، سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی: این جا رازی نیست، گفتم: راز !؟
گفتی: من رازم.
و آمدی تا وسط خط کش ها و گویی توفانی غریب در گرفت، آن چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و یأس ها و تاریکی ها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی و غربت و اندوه، مثل ذرات شن، از سطح دلم روبیده می شدند و دل خلوت و عجیب سبک.
و تو در دل هبوط کردی. گفتم چیستی؟
گفتی: راز !
(بر گرفته از کتاب روی ماه خداوند را ببوس اثر مصطفی مستور)
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واصل شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصودست بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلّت نیست ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
همایی چون تو عالی قدر، حرص استخوان تا کی؟ دریغ آن سایه ی همت که بر نااهل افکندی!
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی